در ظهر یک روز گرم تابستان،آلیس و خواهرش در سایه درختی نشسته بودند و کتاب میخواندند.
آن ها کتاب خواندن رو خیلی دوست داشتند.ناگهان یک خرگوش سفید با سرعت از جلوی آن ها گذشت.
خرگوش کت و شلوار داشت و کلاه هم روی سرش گذاشته بود.
آلیس نتوانست خودش رو کنترل کند و دنبال خرگوش به راه افتاد…