سالی روز خوبی نداشت. اون سرمای بدی خورده بود بدجوری مریض شده بود و تو خانه مانده بود . مایکی که دوست صمیمی سالی بود پیشش رفت و بهش گفت: سالی، تو مثل یک توپ پشمالوی بزرگ از میکروب هستی! باید به دکتر بری
سالی گفت اما من دوست ندارم پیش دکتر برم.خودم خوب میشم.درسته سالی دوست نداشت به دکتر بره. او میخواست خودش بهتر بشه
روز بعد، سالی به سر کار رفت. اما با بینی گرفته و سردرد، واقعا کار کردن را برای اون سخت کرده بود. هر چی زمان میگذشت، سرماخوردگی سالی بدتر و بدتر میشد. اون از سر میزش بلند شد و به سمت تالار درها رفت که دوستش مایکی رو دید…