همین که تاریکی روی زمین پهن شد، چوپان گلهاش را جمع کرد و سگاش را دورِ گله گرداند. نیمههای شب، هیلو میخواست آهسته پناهگاهاش را ترک کند و پوستِ گرگ را بکَنَد و خودش را قاطیِ گله کند که پشت سرش صدای گرگی شنید. گرگ به هیلو که از ترس خشکاش زده بود، گفت: «تو شجاعترین گرگی هستی که تاحالا دیدهم. حتی از چوپان و تفنگش هم ترسی نداری. تمامِ مدت تو رو زیرِ نظر داشتم که چهطور گوسفندها رو میرَموندی و جلوی تفنگِ چوپان نشسته بودی.» هیلو از تحسینِ گرگ خوشاش آمد و فکر کرد: «حتی گرگها هم از من میترسند.» گرگ، که البته نمیدانست گرگِ پشتِ بوته یک بره است، گفت: «بیا، بیا بریم با هم یک برهی چاقوچله بگیریم.» اما هیلو از جا نجنبید. گرگ دیگری که از راه رسیده بود با تمسخر گفت: «نکنه حالا ترس برت داشته؟» بره ـ گرگ با لکنت زبان و ترسولرز جواب داد: «نه... نه... چرا... چرا... تر... ترس داشته باشم؟» و بعد پیش خودش فکر کرد: «اگر پوستِ گرگ بیافتد چه؟» و از ترس عرق از نوکِ دماغاش سرازیر شد. اما صدائی درونی آراماش کرد: «نگران نباش. پوستْ خوب و سفت چسبیده.» هیلو نفس راحتی کشید و همراهِ دو تا گرگ حرکت کرد...