مرا به اتاقک نگهبانیاش برد؛ در آنجا یک بخاری بود، یک میز تحریر که روی آن یک دفتر اداری بود که باید چیزهائی را در آن مینوشت، یک دستگاه تلهگراف با صفحه و عقربههایش، و همان زنگ کوچکی که از آن یاد کرده بود. امیدوار بودم که مرا میبخشید که عنوان کردم به گمانام تحصیلات خوبی داشته و شاید (اگر جسارت نبود) تحصیلاتاش از سطح مقام کنونیاش حتی بالاتر هم بود. گفت که، بالاخره، در سازمانهای اجتماعی از این نوع ناهمخوانیهای مختصر پیش میآید؛ و شنیده بود که در نوانخانهها، در ادارهی پلیس، و حتی در ارتش، که آخرین ملجأ (جوانها) است وضع چنین است؛ و میدانست که در میان خیل عظیم کارکنان راهآهن نیز وضع کمابیش همین بود. وقتی جوان بود (البته اگر باورم میشد ــ چون در آنحال، در آن اتاقک، مشکل میشد باور کرد) دانشجوی فلسفهی طبیعی بوده، و در چند کنفرانس هم حضور داشته، اما بعد به سرش زده، فرصتها را از دست داده و افتاده، و دیگر هم بلند نشده. شکوِهئی از این بابت نداشت. کاری بوده که خودش کرده و خودکرده را هم تدبیر نبود. و دیگر دیر بود که دوباره از نو شروع بکند...
این کتاب با صوتش که محمدعمرانی خونده باهم خوندم و گوش دادم و بشدت حال داد بهم راسته که میگن کتاب به حجمش نیس به محتوا و داستان توشه
ترجمه خوب بود داستان عالی بود و اجرا عالی تر
5
روح ادمی در یاس از زندگی و تاثیر فقر بر زندگی و اعتقادات انسان فقیر. درست بودن اثبات حرف ها با فقر