چارلی: واسه کار که اومدم اینجا به بروبچههای همکار گفتم:«میگردم بلکه یه جائی گیر بیارم که توُ مدتی که اینجا کار میکنم اونجا ساکن بشیم. فعلاً من و زنم توُ یه کاروان اطراق میکنیم.» خوبیت نداره که مرد خونهئی سقفی بالای سر زن و بچهش فراهم نکنه.
ماو: خوب، این کار رو هم کردی، چارلی.
چارلی: اینجا رو نگاه، چه منظرهئی. اون تپهها رو میگم. راحت میتونی از اینجا تماشاشون کنی. اینجا مثل سِلی اوک نیست.
ماو:از منظرهش خوشم میآد.
چارلی: کاروان هم به عنوان خونه چیز بدی نیست، هست؟ نه،واقعاً؟ به نظر من که زندگی توُ کاروان ایرادی نداره. سرِ کار هم به بروبچهها گفتم که زندگی توُ کاروان ایرادی نداره. بچهها میگفتند کارگرها میتونستند کمک کنند از خونههای سازمانی بگیرم، ولی من گفتم من خونهی سازمانی نمیخوام، خودم واسه همسرم یه خونه دستوپا میکنم.
ماو: من خونهی سازمانی دوست ندارم، چارلی.
چارلی:معلوم ئه، ماو، معلوم ئه. خودمون یه آشیانهی خوشگِل کوچولو میسازیم، ماوی. که هرچی بخواییم با پیچوندن یه شیر فراهم بشه. وضعمون خوب میشه اینجا، ماوی.
ماو: تا یه جای حسابی مالِ خود خودمون پیدا کنیم.