خوابگاهی در یک اردوگاه نظامی. تختخوابهای آهنی، کنار دیوارها، ردیف شدهاند. در وسط اتاق یک بخاری هیزمی، که دودکش آن از سقف اتاق عبور کرده است. نور سرخ کمرنگی نشان میدهد که بخاری روشن است.
داوو و باکر سرصبر و تفریحی «بیستویک» بازی میکنند. داوو جوانی است نامنظم، سهلگیر، و کاملاً خالی از خباثت. باکر جوانی است درشتاستخوان، کمهوش، با موهای کوتاه. هردو پیراهنهای کتانی راهراه، پولوورهای سبز و کفشهای برزنتی کثیف پوشیدهاند.
نور اتاق کافی نیست: تنها یک لامپ بیحباب از سقف، بالای میزی که آنها دورش نشستهاند، آویزان است. در پسزمینه صدای آرام رادیو شنیده میشود.
باکر: یکی دیگه.
داوو ورقی به او میدهد.
اَه، لعنتی!
داوو سکهاش را بر میدارد و ورقها را برای دور دیگر بازی بُر میزند. همزمان مُور وارد میشود.
داوو به باکر، که آخرین سکهاش را روی میز به جلو سُر میدهد، کارت میدهد.