اِمروز نیکولا باعَجَله از مَدرسه بیرون آمد تا زودتر به خانه بِرَوَد.
دوستانش وقتی نیکولا را در حَیاطِ مَدرسه دیدند، گُفتند: «آهای، نیکولا! اِمروز عَصر قَرار است سُرخپوستبازی کنیم، یادت نَرَفته که؟»
نیکولا بدونِ این که بِایستَد، جَواب داد: «من نِمیتَوانَم بیایَم!»
و بعد بهسُرعَت در پیادهرو دَوید. دَه مِتر، پَنج متر، یک متر... و آخَر سَر به خانه رسید و دَرِ حیاط را باز کرد. درحالیکه نَفَسنَفَس میزد، از خوشحالی فَریاد کشید: «عالیه!»
همان دوچرخهای که آرزویَش را داشت، وسَطِ حیاط بود. این نُخُستین دوچرخهیِ نیکولا بود...