این داستان در مورد خرسی کوچک است که اهل دارکست پروست. روزی او قایمکی سوار کشتیای که به انگلستان میرفت، شد. او در ایستگاه پَدینگتُن پیاده شد و چیزی جز یک چمدان و یک شیشه مربای نیمه خالی که روی آن نوشته شده بود "لطفا از این خرس مراق بت کنید" نداشت. آقا و خانم بِرَون او را پیدا کردند و اسمش را پَدینگتُن گذاشتند، او را به خانهی خود بردندکه تا الان هم در آنجا زندگی میکند...