بسمالله میگویم و آرام از توی گلستان میآیم بیرون. پامرغی جلو میروم. هر چند قدم یک بار، از حرکت بازمیمانم و خوب دور و بر را نگاه میکنم. تا وارد قرارگاه شویم، خطر زیادی تهدیدمان نمیکند. در دیدشان نیستیم و خوبیاش این است که روی خاکریز، سنگر دیدبانی ندارند. اینجا پشت جبههشان است و از این نظر نگرانی ندارند.
برمیگردم و لای بوتهها را نگاه میکنم. سعید چهارچشمی مواظبم است. سرش را به چپ و راست میچرخاند و به هر نقطهای که مشکوک میشود، خیره میماند. اسلحه را محکم در دست گرفته و گویی صیادی است که میخواهد بجهد روی شکار.
من اسلحه ندارم. همان دوتا نارنجک همراهم هست. میدانم که در اینجا با آنها کاری از پیش نخواهم برد. باید زودتر خودم را به خاکریز برسانم. آنجا امنترین جا است. مکانی است که باید در مرحلهی نخست در آنجا مستقر شویم. قدم به قدم جلو میروم تا به خاکریز میرسم. نفسی به راحتی میکشم. آرام از سینهکش خاکریز بالا میروم. لحظهای وامیمانم و سپس سر بالا میبرم. حالا همه چیز جلوی رویم است؛ سنگرها، منبع آب، سربازی که کنار آن است، اتاقک جلوی ورودی قرارگاه، سربازی که توی آن با چیزی بازی میکند، صدای آهنگ تند عربی و...