در این چشمه چه بود
وسوسه کرد بستن نگاه و ندیدن را؟
چه آسایشی یافتم؟
چه خوشگمانی در روانم نشست
که چشم بستم به ماندگاری و دوام آن خوشی و آسایش؟
آیا نباید میدیدم در این چشمه،
فولاد شدن تن را.
رویین تن شدن اسفندیار را؟
آه که شاید اهورا دیدم و ترسیدم،
که نور بود؟
شاید صدایی چشمان مرا بست؟!
تو اسفندیار در نگاهت کدام گناه و پلشتی بود
که بیگزند و رویین نشد، چشمانت
چون تمام تنات؟