فردریک که نفسش بند آمده بود نمیدانست چه جوابی بدهد. دلفین بهنظرش بسیار صادق بود. وقتی مجیز رمان او را میگفت، میتوانست اغراقهایش را حس کند. فکر میکرد شاد به نظر رسیدن نوعی اجبار حرفهای است. ولی حالا لحنش تعیینکننده بود. باید چیزی می گفت و کلماتش تکلیف رابطهی آنها را مشخص میکرد. آیا لازم نبود از او فاصله بگیرد؟ فقط روی رمانش و اتفاقات پس از آن تمرکز کند؟ ولی هر دو موضوع به هم ربط داشتند. نمیتوانست نسبت به زنی که آنقدر خوب او را درک میکرد و مسیر زندگیاش را تغییر می داد بیتفاوت بماند. او که در پیچ و خم افکارش گم شده بود دلفین را مجبور کرد دوباره سر حرف را باز کند: «شک دارین که اگه این علاقه دوطرفه نبود من با همین هیجان رمان رو چاپ کنم.»
«از این صراحت ممنونم.»
فردریک با لحنی مشتاقانه ناگهان گفت:
«اگر بهفرض با هم باشیم...»
«بله بهفرض...»
«اگه از هم جدا بشیم چه اتفاقی میافته؟»
«شما واقعاً منفیبافین. هنوز هیچچیز شروع نشده از جدایی حرف میزنین.»
«فقط میخوام جواب بدین: اگه روزی از من متنفر بشین، همهی نسخههای کتابم رو تیکهپاره میکنین؟»
«بله البته. پذیرفتنش برای شما خطر داره.»
«...»
کوسکاس لبخند زد و با این نگاه همهچیز آغاز شد.