تنها طنین اسمش کافی است تا او را به یاد آورم، مانند نی بوریای تازه. بوی صابونش، لکههای روی قوزک بینیاش، رنگ قهوهای دارچینی در برابر رنگ زیتونی؛ کیت. فاطیما. تیا و من.
چشمانم را میبندم و همهی آنها را تجسم میکنم. گوشیام هنوز در جیبم گرم است، منتظرم که پیامکها به دستم برسند.
فاطیما باید در کنار علی خواب باشد. ساعت شش صبح جواب پیامکش خواهد آمد، وقتی که بیدار میشود تا برای نادیا و سمیر صبحانه درست کند و آنها را برای رفتن به مدرسه آماده کند.
تیا! تجسم تیا سختتر است. اگر شبها کار میکند، الان باید در کازینو باشد که آنجا جواب دادن به تلفن برای کارکنان ممنوع است و تا وقتی شیفت کاریشان تمام شود، گوشیها را بیصدا در قفسهها میگذارند. شاید ساعت هشت صبح شیفت را تحویل بدهد، سپس با دخترهای دیگر نوشیدنی بنوشد و بعد جواب بدهد، درحالیکه شب خوبی داشته و وقتش را با مشتریها، چیپسهای آماده، تماشای فریبکاریهای بازی ورق و قماربازهای حرفهای گذرانده است.
و کیت؛ کیت باید الان بیدار باشد. بههرحال او پیامک را فرستاده است، پس باید پشت میز کار پدرش نشسته باشد. بهنظرم میرسد که اکنون آنجاست و از پنجره به سرتاسر ریچ با آبهای خاکستری روشنش که نور پیش از طلوع بر آن میتابد، و ابرها و ساختمان تیرهرنگ تایدمیل را منعکس میکند، نگاه میکند. او در حال سیگار کشیدن است، همانطورکه همیشه اینکار را میکرد. چشمانش خیره به جزرومد است، بالا و پایین رفتنهای بیپایان، جزرومد مواج، منظرهای که هرگز تغییرپذیر نیست و درعینحال، هرگز از لحظهای به لحظهی دیگر پایدار نیست ـ درست مانند خود کیت.
موهای بلندش باید از چهرهاش کنار زده شوند تا استخوانهای ظریف و خطوطی که باد و دریا در این سیودو سال در گوشهی چشمانش به جا نهادهاند، بهخوبی دیده شوند.