مامان مجید، سیصدتا شیرینی کشمشی پخت تا سعید، آنها را به مدرسه ببرد.
ـ پسرم، فردا این شیرینیها را ببر و به هر کدام از بچههای مدرسه، یکی بده... دوست داشتم برای پسرها شیرینی ببری... هر پسر، یک شیرینی... اما به جای آنکه از قنّادی، شیرینی بخرم، خودم شیرینی پختم... برای صرفهجویی در مصرف پول.
شب که شد، مجید یواشکی رفت و همه شیرینیها را خورد. روز بعد، مادرش با ناراحتی پرسید: «چرا همه شیرینیها را خوردی؟»
ـ برای صرفهجویی در مصرف پسر!