دستش را فشار میدهم. باور دارم که عاشقانه زیستن هم ساده و هم سخت است باید بدانی تا بتوانی. به داشتههایت کاری ندارد، به گفتههایت کاری ندارد، باید بدانی و عمل کنی.
روی نیمکتی مینشینیم، فردوس نان و پنیری را که آورده است از کیف کوچک دستیاش در میآورد. هنوز مثل کودکیهایم ولع خوردن دارم و او هم مثل همیشه کنترل میکند.
- صبر کن، چه خبره مثل نخوردهها...
و من میخندم و دیدن گوجهای که داخل پلاستیک گذاشته و نگران له شدن آن است سفره کوچک ما را رنگین میکند. چتر کوچکی که نقش سفره دارد و چند برگ ریحان تازه و تر.