هیچکس یادش نمیآمد جنگ از کجا شروع شد.
آخر روزگاری آنها در صلح و صفا زندگی میکردند. همه مثل هم زندگی را دوست داشتند، پرواز را دوست داشتند.
دوست داشتند لانه درست کنند و جوجه بیاورند و از اولین پرواز جوجههایشان کیف میکردند.
این ببود و بود تا آنکه یک روز کلاغها که چاقتر و قویتر از سارها بودند به آنها زور گفتند.
گفتند باید هرچه ما میگوییم قبول کنید وگرنه...