یک روز آقای رمو تصمیم گرفت که دیگر به سگش غذا ندهد و او را دو روزی گرسنه نگه داشت. اما بوم او را همچنان عاشقانه و با مهربانی دنبال میکرد. وقتی که آقای رمو برای غذا خوردن سر میز مینشست، بوم نه چیزی درخواست میکرد و نه حتی نزدیکش میشد. تنها از دور و با کنجکاوی مطبوعی صاحبش را تماشا میکرد، انگار که در چشمهایش نوشته شده باشد: اگه تو بخوری، منم سیر میشم. و هر چقدر که آقای رمو از روی بدجنسی با سر و صدا و ولع لقمهها را پایین میداد، نگاه بومرنگ لطیفتر میشد.
وقتی بلاخره آقای رمو به بومرنگ غذا داد، او نه از خود بی خود شد و نه هیجانزده به سمت ظرف غذا هجوم آورد، نه. تنها دمش را آرام و سپاسگزار تکان داد، انگار که بخواهد بگوید: «تو دلایل خودتو واسه غذا ندادن و گشنه نگه داشتن من داشتی، اما ازت ممنونم که امروز به یادم افتادی.»
بعد از آن آقای رمو شاید از روی عذاب وجدان بیمار شد. تب بالایی داشت و بوم به مراقبت از او میپرداخت. در شب هذیانگویان از خواب میپرید و همین که چشمانش را باز میکرد با چشمان باز و مهربان سگ و البته گوشهای بلند شبیه به آنتنش روبه رو میشد. به نظر میرسید که میگوید: «ارباب! مرگ رو هم گاز میگیرم، اگه بخواد نزدیکت شه.»
حس تنفر از آن عشق وصفناشدنی بوم در روح سرد آقای رمو داشت بیشتر و بیشتر میشد. سگ را چهار روز بیرون نبرد. آنروزها بوم با پنجههایش در تراس را باز و خیلی با احتیاط آنجا دستشویی میکرد، با توجه به متابلیسم بدنش بیست قطره ادرار و یک نخود مدفوع آن هم هر دو روز یک بار.
داستانها انگار هرکدوم یه قسمت از یه مینی سریال جذاب بودند. هرکدوم از قسمتها داستان مستقلی دارند اما یه بازیگر اصلی ثابت دارن و اون هم تنهاییه. ترجمه خوب و روان کمک کرد واقعا توی ذهنم تصویرسازی کنم و چرخش های داستانی که مختص سبک استفانو بنی هستن داستانها رو تا لحظه آخر جذاب نگه میداشت.
4
مجموعه داستان متفاوتی بود؛مخصوصا خود داستان تو دیگر تنها نیستی....
من به شخصه نمیدونستم بخندم یا گریه کنم...!
به هر حال از نظر من جذاب بود:)
5
من پسندیدم مخصوصا همون داستان دیگر تنها نیستی به دوستان توصیه میکنم