اولین باری که دیدمش، نزدیک به چهارده یا پانزده سال پیش بود. انگار در چشم بر هم زدنی گذشت و برایم مثل دیروز است. وقتی با آن کیف دوشی مشکی رنگ وارد دفتر کارم شد، به او به چشم یک بچه نگاه کردم، هر چند که بیش از آن هم نبود. ولی وقتی رنگ عشق بر دیدهام نشست، دیگر او را به شکل دیگری میدیدم. دیگر آن بچه نبود، یک مرد بود، مرد رویاهایم، مردی که با او به آینده میاندیشیدم، به او تکیه میکردم. او کنارم بود، برایم بود و همه زندگیم بود ولی حالا میفهمم که او هیچ نبود و فقط همان بچهای بود که در نگاه اول به چشمم آمد.
آن روز حتی نمیتوانست خودش را بیمِنمِن کردن و راحت معرفی کند. آنقدر تپق زد تا چهار کلمه گفت اسمش چیست و برای چه آمده که وقتی سرم را برای برانداز کردنش بلند کردم، احساس کردم از خجالت قرمز شده ولی حالا چه؟ برای خودش وکیل خبرهای شده که هیچ پروندهای را بیبرد کنار نمیگذارد. چنان گوی صحبت و سخنوری را در هر جمعی در دست میگیرد که هیچ تنابندهای به گرد پایش هم نمیرسد. از آن لباس ژنده که معلوم بود با آن همه وسواس سعی کرده تمیز و مرتب به نظر برسد ولی همچنان رنگ و رو رفته و از اطوی زیادی بور شده بود، دیگر هیچ نشانی نبود و جای آن را لباسهای مارک فرانسه و ایتالیا گرفته بود که هر کدامشان به اندازه حقوق یک ماه زیردستانش میارزید. بله جناب کورش خان که کفشهای میرزا نوروزش وقتی راه میرفت، فریاد میزد دیگر من از کار افتاده هستم و توان همراهیت را ندارم، حالا دیگر با کفشهای اصل اسپانیا و ایتالیا و مارکهای بخصوص عوض شده بود.
آن همه حقارت در نگاهش به گِل نشسته بود و به جای آن اعتماد به نفس و قدرت در نگاهش بیداد میکرد