فرزندِ آخر بودن امتیاز چندانی برای سودابه محسوب نمیشد... داشتن پدر و مادری پیر و ناتوان، با هزار و یک جور بیماری، مسئولیتش را سنگین کرده بود...
حسِ خوبِ جوانی و شادابی در مُحاصرهی اضطرابها و نگرانیهای مربوط به پدر و مادر، رنگ باخته و معنایشان را برای سودابه از دست داده بودند... حس فرسودگی گاه تمام وجودش را پُر میکرد... مثل پرستاری بود که بیشتر از توان و وظیفهاش هوای بیماران را دارد!!
از وقتی خودش را شناخته بود پدر و مادر فرسوده بودند...! انگار از همان ابتدا پیر و ناتوان به دنیا آمده بودند... سودابه هیچ تصویری از جوانی آنها در ذهن نداشت... عکسهای سیاه و سفیدِ آلبومِ قدیمی هم کمکی نمیکردند... آن چهرههای شاداب و خوشحال برای سودابه بیگانه بودند!! چهرههای جوانی که سودابه هیچوقت ندیده بودشان! و یا حداقل اینکه به خاطرش نمانده بود!!
صدای فرشته او را به میهمانی بازگرداند...
فرشته: قهوهای بهت میاد...
سودابه نگاهی به لباسش انداخت و گفت: راستش اصلاً به چیزی که قرار بود بپوشم فکر نکردم!!
فرشته با موذیگری گفت: اشتباه کردی دیگه!! اگه میدونستی یه آدم خوشتیپ بهت گیر میده باز هم به لباست فکر نمیکردی؟!
سوابه با لاقیدی شانه بالا انداخت و گفت: ای بابا... این آدمی که میگی میونِ این همه دلبر چرا باید به من گیر بده؟!
فرشته: چراش و نمیدونم... ولی فعلاً که داده!!
تهِ دلِ سودابه مالش رفت... منظور فرشته را فهمید... لبخندی زد و خون به صورتش دوید!!
ناهید رو به فرشته گفت: فرشته پاشو بریم پیش افسانه اینا...
فرشته: تو برو... منم الآن میام...
ناهید که دور شد سودابه گفت: چی شده امشب ناهید رهات نمیکنه؟
فرشته همانطور که از جا برمیخاست گفت: نمیدونم به خدا... حوصلهاشو ندارم... فریده اومد صدام کنید...
سودابه: باشه...
فرشته دور شد... صدای موزیک همهجا را پُر کرد... و بلندتر از قبل سالن را به لرزه انداخت... میهمانی گرم و پر سر و صدا پی میرفت... اما سودابه نمیتوانست همهی حواسش را جمعِ میهمانی کند، هرازگاهی نگاهی به ساعتش میانداخت و ته دلش خالی میشد! برای چندمین بار ساعت را نگاه میکرد که صدایی کنارش گفت: «نگران چیزی هستین؟»