دور میدان تمامی ندارد. هی بزرگتر میشود؛ فراختر، و دور تا دور سیاهپوشهای گریان و سفیدپوشهای قمهزن... پسرک روی زمین کشانده میشود، کشانده میشود تا دوباره میرسند به خیمه و یکباره لشکر جّرار هلهلهکنان هجوم میآورند به غارت، به آتش...
قمهزنها یکدفعه میجهند...
و قطرههای خون است که پشنگه میزند به دستهای پسرک. در یک آن کفنهای سفید سرخ شدهاند همه. پسرک در میان قمهزنها کرخت افتاده و صدای خرچخرچ خنجرها و بالبال کبوترها گوش و هوشش را از کار انداخته. چشمهاش سیاهی میرود. روبند را از جلو صورت پس میزند.لختههای گوشت و خون مثل قیر مذاب میپرد میچسبد به صورتش، و شقیقهها گرومب گرومب... تمام نیرویش را در پاها جمع میکند و میدود. میدود و سرگردان در حلقه تماشاگرها میچرخد. راه فراری نیست. صیحه زنها از پشتبامها... یکی پسرک را هل میدهد وسط میدان. گوش بریدهای روی خاک میتپد. دستی خونآلود گوش را میقاپد از خاک...