محمدرضا پهلوی، جوان بیستودو سالهی تربیتشدهی غرب، نه به لحاظ شخصیت و نه به لحاظ شیوههای سیاسی سنتی و رایج، از بازیهای قدرت و دستهبندیهای سیاسی موجود در سطح نخبگان، چندان مطلع نبود. اما «شاه بودن» به او اجازه نمیداد تا فرصتها را به راحتی از دست بدهد. او میبایست به سرعت آموزش میدید و به یک سیاستورز آبدیده تبدیل میشد. کشور در اشغال ارتش انگلیس، اتحاد جماهیر شوروی و امریکا بود. دولتها مستعجل بودند، آشوبهای گوناگون در نقاط مختلف ایران، و منازعات عشایر با حکومت مرکزی، و از همه مهمتر، افزایش فعالیت کمونیستها و آزاد شدن مارکسیستها از بندِ زندانهای رضاخانی، بار دیگر موضوع «امنیت» را برای مقامات انگلیسی حاکم بر ایران ــ که حالا با یک رقیب تازهنفس دموکرات هم مواجه شده بودند ــ در اولویت قرار داد.
اما شرایط اجتماعی و سیاسی ایران و بطور کل، ملتهای استعمارزدهی جهان، در پایان جنگ دوم جهانی تغییر یافته بود، و آزادیخواهان ایرانی دیگر به آسانی اجازه نمیدادند که به بهای امنیت، آزادی و حقوق شهروندی افراد، لگدمالِ دولتهای اقتدارگرایی شود که امپراتوری انگلیس به دلیل حفظ منافع خود، آنان را به کار میگمارد.
در این میان، اما سیاست شاه جوان به تدریج در نقطه مقابل سیاست انگلیس قرار میگرفت. او خواستار حضور دولتهای ضعیفی بود تا بتواند هرگاه اراده کند، آنان را از عرصه قدرت سیاسی کنار بکشد. عزل و نصب دایمی وزیران، بخش مهمی از این زورآزمایی سیاسی با انگلیسیها را تشکیل میداد.