طی سه سال و نیم ارتباط استاد ـ دانشجویی، پروفسور و همسرش «آلیسون» دوستان خوبی برای مایکل و همسرش «کارلا» شده بودند. این دو خانواده در یک محله در حومه شهر «ساندیاگو» زندگی میکردند و با توجه به اینکه دیدگاهها و علایق مشترکی داشتند و فرزندانشان نیز همسن بودند غالبا تعطیلات خانوادگی را با هم سپری کرده و به سیر و سفر میپرداختند.
اما، با توجه به اینکه، فرصت شغلی مهمی در شهر نیویورک پیش آمده و مایکل از آن استقبال کرده بود، بین پروفسور و مایکل به تدریج فاصله افتاد. و پس از چند ماه از ارتباط نسبتا مستمری که بینشان وجود داشت، مایکل کمکم در پاسخ به تماسهای تلفنی پروفسور تعلل میورزید، و نیز هرگاه که با هم تماسی داشتند چنانچه پروفسور از وضعیت کاری و زندگی مایکل جویا میشد، مایکل در آن سوی خط تلفن بهطور غیر عادی سکوت اختیار میکرد و یا به بهانه پاسخ به تلفن دیگر، خود را از ادامه گفتگو با پروفسور معذور میداشت.
شاید همه اینها ناشی از شهرتطلبی مایکل و توجه او به درآمد عظیم و یا تلاش بسیار زیاد برای کسب موفقیت بود. بهرحال، روابط پروفسور و مایکل به تدریج طی ۵ سال گذشته روبه سردی گذاشته بود.
پس چه چیزی سبب ملاقات و دیدار دیشب آنها گشت؟
در واقع کارلا زمینه ملاقات این دو دوست شفیق قدیمی را فراهم نمود. هر چند که مایکل و پروفسور دیگر ارتباطی با هم نداشتند، اما کارلا و آلیسون همچنان روابط خود را طی سالهای گذشته حفظ کرده بودند. پروفسور از طریق همسرش آلیسون اطلاع داشت که کارلا نگران مایکل است، اما نسبت به وخامت اوضاع بیخبر بود تا اینکه کارلا چند هفته قبل مضطربانه و با صدای گریان طی تماس تلفنی خود، پروفسور را در جریان گذاشت.