باد گفت: «لالایی باد را میشناسم، لابهلای موهای طلایی دختر کوچکی که روی چمنها خرگوشهای سفیدش را میخواباند با سرودی از باد برای باد.»
دختر کوچک، خرگوشهایش را توی دامنش جمع کرد و گفت: «کی هستی تو؟»
و انگشتهایش را توی هوا تکان داد تا صاحب صدا را لمس کند. خرگوشهایش توی آسمان را بو کشیدند و گوشهای بلندشان را روی پشتشان خواباندند.
باد گفت: «چیزی ندارم که بتونی دست بکشی بهش. تو بگو تنها یک انگشت که بگیری توی مشتت. اما میتونم بیشتر از هر انگشتی موهات رو نوازش کنم.»
دختر خرگوشها گفت: «من چشمی ندارم برای دیدن. پشت پلکهام یه شب طولانیه. اینا چشمای منن.»
و انگشتهایش را توی هوا گرفت تا باد ببیند.
باد گفت: «چشمهای باریک نازی داری تو. بیشتر از هرکی که تا حالا داشته. دهتا. نیست؟»
دختر خرگوشها انگار که بخواهد پیانو بزند انگشتهایش را توی باد روی یک چیز خالی تکان داد و گفت: «همینطوره. با انگشتامه که رنگها رو میشناسم.»
و آن وقت روی دامنش دست کشید و گفت: «سفیده. نیست؟»
و خندهی کوچکی کرد. باد دامن آبی دختر خرگوشها را نگاه کرد و گفت: «همون رنگیه که تو میگی. سفیدتر از خرگوشهاست. سفیدتر از دونههای برف. سفیدتر از ابرهای آسمون آفتابی.»
دختر خرگوشها گفت: «اما اگه چشمهام رو روی پوستت نکشم فراموشت میکنم.»