مردی به نام هالور در شهر فینمارک زندگی میکرد، او یک خرس بزرگ سفید داشت که یک خرس معمولی نبود. او میتونست شعبده بازی کنه. یه روز مرد پیش خودش فکر کرد: این یک خرس شگفت انگیزه، من میتونم اونو به پادشاه دانمارک هدیه بدم و در عوض یک عالمه پول به دست بیارم.
هالور و خرسش به سمت قصر پادشاه راه افتادن. همینطور رفتن و رفتن تا اینکه به یک جنگل تاریک رسیدن. تا جایی که چشم کار میکرد تاریکی بود…