باز مهتاب است و من در کوچههای باران خورده خیالم سایه به سایه به دنبالت روانم،
تو را میجویم و میدانم که در هزار توی بن بست سرنوشت
دیواری به وسعت تمام فاصلههای جهان بین ماست
چرا وصل ناممکن است؟
دوباره مهتاب است و من سوار بر توسن خیال تا انتهای دشتهای بیافق میتازم،
تو نیستی و قاصدکها، بیخبر از تو در باد رها ماندهند.
دوباره مهتاب است و من با زورق اندیشه،
هفت دریای عشق را میپویم تا بیابم مرواریدی که صدف سینهام را تا ابد خانه خود کرد.
وقتی تو رفتی، مهتاب پس از هزاران سال خاکستری شد.
تو رفتی و پاییز تن به تکرار کوچ بی بازگشت پرستوها سپرد.
رفتی و خورشید در اعماق کوهساران یاس مدفون شد
اینک من مانده ام و تمام قلههای ابری و یخ زده بی خورشید فردا
من ماندهام و کودکانهِ بی باورِ قلبم که هر لحظه بهانه گریستن دارد
من مانده ام و سالها رنج، میدانم، خوب میدانم