کمی جلوتر در آن خیابانِ تقریباً خالی
دو گدا، یکی بیپا ـ
که قلمدوشِ آن یکی به اینسو و آنسو میرفت.
آنها ایستادند
ـ مانندِ جانوری که برای لحظهای در جادههای نیمهشب خیره میماند در نورِ ماشینها ـ
و باز به راه افتادند.
و تند و چابک مانند بچهها در حیاطِ مدرسه
از خیابان گذشتند.
درحالیکه تیکتاک میکرد در فضا ساعتهای بیشمارِ گرمای نیمروز.
آبی لغزید بر فرازِ آب، سوسوزنان.
سیاه خزید و کوچک شد، خیره از دلِ سنگ.