البته غیرممکن بود و خود او هم درحالیکه رویاپردازی میکرد، این را میدانست؛ اما روشنی روز و صدای یکنواخت همسرش که حالا داشت موهایش را جلوی آینهی اتاقخواب شانه میکرد، همه همپیمان شدند تا به او یادآوری کنند که چه کسی بود. با تلخی به خود گفت: «کارمند حقوقبگیر خردهپای بدبخت!» کرستن او را روزانه دستکم یک بار از این مسأله باخبر میکرد و او هم کرستن را برای این کارش سرزنش نمیکرد. کار همسر این بود که شوهرش را به روی زمین بیاورد. «به زمین آمدن!» فکر کرد، و خندید. صنعت ادبی بهکاررفته در این عبارت بهراستی درخور بود.
همسرش با روبدوشامبر صورتی شلوغش که پشت سرش آویزان بود، وارد آشپزخانه شد و در همان حال پرسید: «به چی زیر لب میخندی؟ شرط میبندم یه خیاله. همیشه تو رویا و خیالی.»
جواب داد: «بله.» و از پنجرهی آشپزخانه به ماشینهای معلق بر روی هوا، ترافیکی که شناور بود و مردمی که با عجله به سر کارشان میرفتند، چشم دوخت. در مدتزمان کوتاهی خود او هم به آنها میپیوست؛ درست مثل همیشه.
کرستن با حالت تخریبکنندهای گفت: «شرط میبندم به یه زن ربط داره.»
ــ نه. به خدا مربوطه، به خدای جنگ. اون گودالای شگفتانگیزی داره که همهنوع گونهی گیاهی در اعماقشون رشد میکنه.