ذرهبینی دست تاپنس داد. تاپنس عکس را با دقت از پشت ذرهبین بررسی کرد. با قدری تخیل میشد خراش روی فیلم عکاسی را شبیه یک موجود کوچک بالدار تصور کرد که نشسته روی بخاری.
تاپنس فریاد زد:
ــ وای! بال هم دارد. چقدر جالب. یک فرشته واقعی آن هم در آپارتمان ما. باید در این مورد برای کانن دویل(۱) نامه بنویسم(۲)؟ تامی، به نظرت آرزوهایمان را برآورده میکند؟
ــ بعدا معلوم میشود. تمام بعدازظهر را از ته دلت آرزو میکردی که اتفاقی بیفتد.
همان لحظه در باز شد و پسر جوان قدبلندی حدودا پانزدهساله که معلوم نبود دربان است یا پیشخدمت، با رفتاری اشرافی پرسید:
ــ مادام، خانهاید؟ مثل اینکه زنگ در خانه را میزنند.
تاپنس با اشاره جواب مثبت داد و آلبرت رفت. بعد آهی کشید و گفت:
ــ کاش آلبرت نمیرفت سینما. الآن ادای یکی از خدمتکارهای لانگ آیلند را درمیآورد. خدا را شکر بهش گفتم حق ندارد از مردم کارت ویزیت بگیرد و داخل یک سینی برای من بیاورد.
در دوباره باز شد و آلبرت اعلام کرد:
ــ آقای کارتر
طوری گفت انگار که این اسم یک عنوان اشرافی است.
تامی با تعجب زیر لب گفت:
ــ رئیس.
تاپنس با خوشحالی و هیجان از جا پرید و به مرد قدبلند مو خاکستری که نگاهی نافذ و لبخندی بیحال داشت خوشامد گفت:
ــ آقای کارتر، خوشحالم که میبینمتان.
ــ چه خوب، آقای تامی. بگو ببینم اوضاع در کل چطور است؟