شب گندی در اواسط ماه ژانویه بود و با اینکه همه پلیورهای پشمی و پالتو پوشیده بودند من کتی نخی با رنگ روشن بر تن داشتم. آخرین تصویر موجود در ذهنم این است که روی کفپوش کثیف پیاده روی خیابان «هادسن» ایستاده بودم و درحالیکه به باد منجمد کنندۀ برخاسته از روی رودخانه ناسزا میگفتم با «رولینز» دست دادم و خداحافظی کردم. بعد سوار تاکسی «میلیک» شدم و تا رسیدن به فرودگاه خوابیدم.
دیرم شده بود اما برای گرفتن بلیط رزرو شدهام باید در صف میایستادم. پشت سرم حدود پانزده «پورتو ریکویی» بودند و چند نفر جلوتر از من دختری با موی بلوند درون صف جای گرفته بود. به نظر میآمد توریست باشد، یک منشی جوان بانشاط که قصد داشت برای گذراندن دو هفته تعطیلات پر هیجان به سواحل کاراییب برود. قامتی کوچک و متناسب داشت و بیقراری آشکار در نحوه ایستادنش از تجمع انرژی عظیم آزاد نشدۀ درونیاش حکایت میکرد. با لبخندی پرمعنا به او خیره شدم، صبر کردم بلکه رویش را برگرداند و تلاقی دو نگاه اتفاق بیفتد. فوران تأثیر محتویات نوشیدنی را در رگهایم احساس میکردم.
دختر بلیطش را گرفت و بیآنکه به پشت سرش نگاه کند راهش را کشید و به سمت هواپیما حرکت کرد. هنوز سه پورتوریکویی جلوتر از من ایستاده بودند، دو نفرشان کار خود را انجام دادند و گذشتند اما نفر سوم با مأمور کنترل مشغول بحث بود، میخواست یک جعبۀ مقوایی بسته بندی شده را به جای ساک دستی کوچکی که مسافران مجاز به حملش بودند با خود به داخل هواپیما ببرد و مأمور به او اجازه نمیداد.