رفت ایستگاه و منتظر ماشین شد. نه خبری از مینیبوس بود، نه روی نیمکتِ انتظار کسی دیده میشد. صدایی از پشت سرش شنید. برگشت و مردی را توی پیادهرو دید که پیر و فرسوده مچاله شده و چندک زده بود روی زمین. بقچهای را بغل زده بود و چشمانش خالی از گرمی زندگی بود.
«منتظر مینیبوسی؟»
«آره میخوام برم شهر. باید یه سر برم اداره.»
«ماشین رفته ولی هنوز برنگشته. منم منتظرشم.»
«خیلی وقته اینجایی؟»
لباسهای پیرمرد رنگ و رورفته و پوسیده به نظر میرسید. انگار نور تند و مستقیم سالیان تار و پودش را به نیش کشیده باشد، کافی بود دست بهشان بزنی تا از هم وابروند. پیرمرد سرش را خاراند و دستش را توی بقچه کرد و نان خشکی بیرون آورد و سق زد. چقچق جویدن نان خشک در فضای خالی و سوت و کور میدانگاه پیچید و در دل شیری کور مه فرورفت.
گفت: «یادم نمیآد. شاید خیلی وقته اینجا باشم. آره. آره. وقتی اومدم اینجا جوون بودم. خیلی جوون. راستشو بخوای میخواستم برم خواستگاری یه دختر. آخه اون وقتا که تو شهر کار میکردم عاشقش شده بودم.»