«آنچه کرپَن گفت راست است؟ چگونه فرزند کیومرث سرگینغلتان میشود؟ پس باید سرگینغلتان هم فرزند کیومرث بشود. تا پایان روز وعده داده است. پس به انتظار میمانم.»
از کنار دکانهای بسته گذشت، و به تصویر گچبری گاوی زخمی که قطرههای خون از پهلویش میچکید، بر دیوار دکانی نگاه کرد.
صدای پایی شنید. سر برگرداند. بهرام آواره رو به او میآمد. موهای بلند و آشفته و غبارآلودش روی شانههایش میلغزید و ریش انبوهش تا سینهاش میرسید. زرتشت گفت: «شاد زی بهرام!»
بهرام سر تکان داد. ایستاد، با اندوه به گچبری گاو زخمی نگاه کرد و رفت.
زرتشت صدایش زد: «بهرام!»
بهرام ایستاد و رو گرداند به سوی زرتشت.
زرتشت گفت: «حرفی بزن، تنها یک کلمه.»
بهرام به اندوه سر تکان داد و رفت. زرتشت از پشت سر نگاهش کرد، که از میان دکانهای بسته میرفت. سه پسربچه هفت هشت ساله تا بهرام را دیدند، آواز سر دادند: «بهرام آواره کسی نداره! بهرام آواره کسی نداره!»
یکی از پسرها خم شد و سنگی برداشت. زرتشت فریاد زد: «چه میکنی پسر!»
پسر به زرتشت نگاه کرد و سنگ را روی زمین انداخت و گریخت.