به اتاقم برگشتم و مانند بیمار تبداری در رختخواب افتادم. چشمم به روپوش مدرسهام افتاد که عصر همان روز درآورده و آویزان کرده بودم. فردا به جای این پارچه ارمک خاکستری که برازنده حال و روحم بود، باید لباس تافته سفید عروسی را بر تن میکردم. و آن تاج بزرگ و مسخره را که دهها نگین بزرگ و کوچک زینت بخش آن بود، بر سر میگذاشتم.
جایی را سراغ نداشتم، وگرنه فرار میکردم. هیچ پشت و پناهی برای من نبود، در غیر این صورت لحظهای درنگ نمیکردم و به همه چیز و همهکس پشت پا میزدم و میگریختم. بیپناه بودم...