... گوش میدهم به صدای نالهوار و پرمویه باد، در این شب ظلمانی چرک و چرب، بی سوسوی ستارهای و یا نور ماه از بس که هوای این جا، در محله ما، نظامآباد، چرک است و پلشت و نفسگیر... یاد بم و شبهای مهتابیاش به خیر!
شب، باد، شب باد میوزد انگار بیقرار، انگار زار، زار... مرا میماند، دل رمیده وحشیوار مرا میماند، هرزهپو، بیقرار، عاصی، چون گرگ صحرا، رمیده و رمنده، گریزان و ترسان از همگان... جدامانده از همه، از جماعت!
انگار شدهام دیوی رمیده از همه، نشسته تک و تنها در بیغوله، همنشین اشباح و خاطرات، اسپندار، بیدخت، دیهیم... میآیند و میروند، میروند و میآیند. شدهام مثل دیوی همنشین اشباح!