پیرزن از حمام بیرون آمده بود و داشت جلوِ آینهی قدی موهای سفیدش را شانه میزد. از توی آینه دانیال را نگاه کرد. پشتِ میزتحریرِ کوچکش نشسته بود و گونهاش را گذاشته بود روی میز. دستهاش را از زیر میز آویزان کرده بود و زُل زده بود به چیزِ کوچکی که روی میز تکان میخورد.
پیرزن گفت: «امروز باید برم حقوقِ اون خدابیامرز رو از بانک بگیرم.»
دو انگشتش را روی بافهای از موها کشید. چند قطره آب از انتهای موها چکید زمین.
«باز سروصدا راه نندازی، زود برمیگردم.»
دانیال حرفی نزد اما نفسش را با فشار از پرههای بینی بیرون داد. مورچهی روی میز چنگ زد به سطح میز و لحظهای ایستاد.
«آنتونی فلو رو که میشناسی؟ میگه توی این دنیای عوضی و هیشکیبههیشکی، دیگه چی باید اتفاق بیفته که مومنان اقرار کنند خداوندی در کار نیست یا اگه هست خیلی مهربون نیست؟»
صداش گرفته بود و با لرزش خفیفی همراه بود. دستهاش را زیر میز مثل آونگی تکان داد.
«میگه وجودِ جهانی که آدمهای حقیقتا آزادش همیشه بر طریق صواب باشند، منطقا امکانپذیره و خداوند اگر...»