پطرونیوس مدتی با چشمان نیمبسته و فکر آشفته به وقایع شب گذشته فکر کرد. بعد یک مرتبه دیدگانش را گشود و پرسید: امروز هوا چطور است؟ آیا ایدومنوس جواهری را که قرار بود برای دیدن من بیاورد آورد؟
هنگامی که شنید که جواهرفروش رباخوار با وی خلف وعده کرده، اندکی آزرده شد ولی از اینکه شنید نسیم روحپروری از جانب مرتفعات آلبان میوزد تبسم رضایتمندی بر لبانش جلوهگر شد.
در همین موقع غلامی در آستانۀ در ظاهر شد و به او خبر داد که مارکوس وینیچیوس سردار رومی که تازه از آسیای صغیر بازگشته برای دیدن او آمده است. پطرونیوس از شنیدن نام او تکانی خورد و بیدرنگ دستور دخول او را داد.
مارکوس خواهرزادۀ وی بود که از ماهها قبل تحت فرماندهی کربولو سردار مشهور نرون با دلاوران اشکانی در آسیای صغیر میجنگید و اکنون پس از مدتی نسبتاً طولانی به وطن خود بازمیگشت. پدرش مارکوس وینیچیوس یکی از شخصیتهای بارز همعهد خود بود که در سرزمین روم شهرت فراوانی داشت. پطرونیوس در حالی که به وجود خواهرزادۀ شجاع خود مباهات میکرد، در عین حال نسبت به او اندکی حسادت روا میداشت زیرا مارکوس علاوه بر آنکه جوان و نیرومند بود سیمایی جذاب و اندامی برازنده داشت و این امر توجه خوبرویان سرزمین روم را به او جلب میکرد. این امتیاز و برتری طبعاً برای پطرونیوس که خود نیز دلی هوسناک و زنپسند داشت بسیار گران میآمد.