چهارزانو روی نیمکت مینشستم و کفشهایم را کنارم میگذاشتم که کسی کنارم ننشیند. دورهای بود که حوصله هیچ کاری نداشتم. اصلاً انگار هر چیزی را که قرار بود بدانم میدانستم. هر شناختی را که لازم بود از هنرهای زیبا داشته باشم کسب کرده بودم و نیازی به آدم جدیدی در زندگیام نبود.
همان روزها به این فکر میکردم که از صبح تا شب چقدر با چقدر آدم سلام و علیک میکنم! از آن بدتر وقتی بود که تنهایی مینشستم و هی آدمهایی که چپ و راست میرسیدند و احمقانهترین سؤال دنیا را میپرسیدند اذیتم میکردند... مثل وقتی دوستان عروس ازش بپرسند الآن خوشحالی؟ یا سؤالی پیچیدهتر که الآن چه حسی داری؟
فقط عروسها میدانند که این سؤال چقدر مسخره است. معلوم است که خوب نیست! یا اینکه الآن چه حسی داری؟ باز هم معلوم است که نمیداند چه حسی دارد. حالا من از کجا حس آن عروس را میدانم؟ چون حال آن عروس را وقتی که روی نیمکت مینشستم و اینطرف و آنطرف را به امید پیدا کردن ایدهای میپاییدم دقیقاً درک میکردم. بهخصوص وقتی کسانی که از کنارم میگذشتند لحظهای روبهرویم توقف میکردند و میپرسیدند: «خوبی؟» هیچوقت هم این سؤال تکراری نمیشد تا جوابی تکراری برای آن دست و پا کنم... هر بار رشته افکارم پاره میشد و به این فکر میکردم که الآن خوبم؟ سؤالی که جوابش نیاز به مرور بیست و چندسال گذشته و چند دهه آینده زندگیام داشت و هر بار باتری خالی میکردم و با بهت به سرفصلهای فهرست زندگیام و اینکه اصلاً الآن دقیقاً اینجا کجاست؟ و من اینجا چه کار میکنم و از کجا آمدهام و آمدنم بهر چه بود؟ فکر میکردم.