شش ماه قبل، با وجود تلاشهای من، شوهر مادام رینو در بیست و چهارسالگی درگذشته بود. درست یک هفته قبل از آن، مادام رینو با معرفینامهای کوتاه از سوی موسیو ریوت پیر، دوستی مشترک، دم در آپارتمان من ظاهر شده بود، و از همان اول فهمیدم که کاری از دستم برنمیآید؛ پزشکان مدتها بود که از بیمار قطع امید کرده بودند و معلوم بود فقط کسی به جوانی و سرگشتگی مادام رینو میتوانست اینقدر پافشاری کند، به این امید که پزشکها اشتباه کرده باشند. برخلاف رویهی معمولم، و باید اذعان کنم تا حدی از سر کلافگی، تسلیم لابههاش شدم. آن روز رفتم به ملاقات موسیو رینو که در بیمارستان سالپتریر در بستر مرگ افتاده بود، بیمارستانی که سالها بود به آن سر میزدم، چون تعدادی از پزشکان آنجا که برایم احترام زیادی قائل بودند هرازگاهی از من میخواستند تا با دانش ناچیز طب سوزنیام، در مراحل مختلف درمان به کمکشان بروم.
موسیو رینو سیهچرده بود و چشمان سبز تیره داشت ــ ظاهری جنوبی ــ و موقرانه تظاهر میکرد که از وضعیت سلامت خود بیخبر است. بلافاصله ازش خوشم آمد: جذاب بود و عجیب، و کافی بود آدم پنج دقیقه با او وقت بگذراند تا سرسپردگی زنش را درک کند.
«همهشون دیوونهن اگه فکر میکنن قراره خوب بشم.» شب دوم بود که این را بهم اعتراف کرد، بعد از اینکه جزئیات بیاهمیتی از روال زندگی روزانهام را برایش تعریف کرده بودم تا حواسش را پرت و شاید هم فضایی از اعتماد دوطرفه ایجاد کنم.