«آخرین فرصت عاشقی جارجیل» نام رمانی تاریخی و ماجراجویی است که در قالبی نمادین، راز تکامل روحی و معنوی انسانهای سرگشته و گمراه را نشان میدهد. این کتاب در کنار پیامهای عمیق انسانی و اخلاقی، داستانی جذاب و پرکشش دارد. کتاب آخرین فرصت عاشقی جارجیل را «بهاره احمدیان» نوشته و انتشارات البرز آن را در سال 94 منتشر کرد.
جارجیل مرد جوان و قدرتمندی است که از زور بازویش فقط برای قلدری کردن و آزار دیگران استفاده میکند. او طی حادثهای بدون این که بداند، به پسرِ پادشاهِ سرزمینش آسیب میرساند. نیروهای سلطنتی به دنبال جارجیل هستند و او هر قدر هم میگریزد، بالاخره گرفتار زندان شاه میشود. او در این زندان روزهای سیاه و تاریکی را میگذراند و مدام منتظر رسیدن روز مرگش است. اما پس از مدتی به معدنی فرستاده میشود که شرایط وحشتناک و کار طاقتفرسای معدن، او را از پا درمیآورد. در همین معدن است که جارجیل از سختیهای جسمی به ریاضتی درونی میرسد و کمکم راه انسان بودن و عشق ورزیدن را یاد میگیرد.
این کتاب سیر تکامل روحی و ذهنی یک انسان ناآگاه و خطاکار را در بستر داستانی تاریخی و تخیلی نشان میدهد. مکان و زمان این رمان ناشناخته است. در واقع اینجا سرزمینی فرضی است که فضای مناسبی برای ساختن و پرداختن یک داستان پرکشش و جذاب ایجاد کرده است. حتی نام شخصیتها هم کمکی به شناسایی ملیت و هویت این سرزمین نمیکند. جارجیل، اوانا، بارناتو، فاریم، همه نامهای غریبی هستند که در عین حال چندان هم دور از ذهن نیستند و به شکل گیری داستان کمک میکنند. مثلا فاریم دختری مقتدر و نیکوکار است که نیمی از نامش را از «فاطمه» گرفته و نیمی دیگر را از «مریم». این دختر در مسیر رشد شخصیتی جارجیل نقش زیادی دارد.
زندان و معدنی که جارجیل گرفتار آن شده، در واقع همان زندان درون خودش است. او گرفتار وحشیگری و سبعیتی است که از کودکی با او همراه بوده. با این حال انگار چیزی هنوز درون او زنده و بیدار است. جارجیل هنوز هم بخشی از همان کودک معصومی را دارد که پدر و مادرش را از دست داده و با بارناتوی مهربان و پیر زندگی میکند. حتی حالا هم که مردی خشن و زورگو شده، باز هم دلش برای بارناتو تنگ میشود، نگرانش میشود و برای دیدنش روزشماری میکند.
جارجیل در راه سعادت درونی، تنها نیست. او در سرداب معدن به جایی میرسد که به نگهبان شب، «تیلیاد» شریف و وفادار، میگوید: «حالا که آخر زندگیام نامعلوم است، حالا که قرار است اینجا بپوسم چرا باید افکارم را عوض کنم، چرا باید رشد کنم، دیگر به چه درد میخورم». و این تیلیاد و تیلیادها هستند که با بخشندگی و لطف تمام، جارجیل را نه در قامت مردی زورگو و ستمگر، که مانند انسانی آسیبدیده و محتاج، یاری میکنند و او را به روشنایی میرسانند. او در زندان و بیرون از آن با کسانی آشنا میشود که هر کدام چیزهای تازهای با او میآموزند، اما پیام نهایی همهی آنها یک چیز است: «به تو فرصت عاشق بودن داده شده، یک فرصت دوباره برای تغییر. این سرداب، علقبت کسی خواهد بود که فرصت عاشق بودن را ببازد». کتاب آخرین فرصت عاشقی جارجیل شاید در مکان و زمانی غیرواقعی نوشته شده باشد، اما حکایت آشنایی دارد که چندان دور از دنیای زندگی امروز نیست.
جایی که قبلا مسافر در آن زندگی میکرد، با اینکه پر از صفا، امنیت و آرامش بود، اما یکنواخت و خستهکننده بود. در آنجا برای او هم مانند دیگر همنوعانش تغییر، حرکت و رشد معنایی نداشت؛ چون تغییر نبود، تجربه عاشقی هم امکانپذیر نبود.
در آنجا احساس پوچی و بیهودگی میکرد. واقعا ناچیز بود. انگار همه معنای وجودیاش در نقطهای جمع شده بود. نقطهای که پر از شوق بزرگ شدن، پر از شوق رشد کردن و تغییر بود. آن نقطه منتظر فرصت بود تا منفجر شود.
روحش در التهاب «تجربه کردن» میسوخت و قلبش مملو از امید بود امید به اینکه سرانجام نوبت او هم فرا خواهد رسید تا او نیز مانند دیگران، به سرزمین فرصتها قدم بگذارد. به زمین.
سرانجام، همانطور که در خلوت انتظار خود فرو رفته بود نوری اطرافش را روشن کرد. نگاه کرد و دید که اطرافش پر از فرشتههایی است که در برابرش به سجده افتادهاند. از میان آنها پنج فرشته گردش را گرفتند و گفتند که نوبت اوست که به زمین برود.
هنوز در کشاکش باور رفتن بود که لباس عجیبی به تنش پوشاندند. لباسی که بوی خاک میداد. ناگاه ندایی ملکوتی در فضای سینهاش پیچید که میگفت: «تو به زمین خواهی رفت و در آنجا فرصت تجربه کردن خواهی یافت. تجربههایی که به تو معنای درد و آسایش را خواهند آموخت. روی زمین، به تو فرصت آرزو کردن داده خواهد شد، فرصت رفتن به سوی رؤیاهایت و تحقق بلندپروازیهایت».
ناگاه همهمهای میان فرشتهها افتاد. عاقبت هم یکی از آنها به خود جرئت داد و گفت: «سرورم، عده کثیری از این فرصتیافتگان از فرصتی که در اختیارشان قرار داده شد، برای عهدشکنی با شما استفاده کردند. آنها روح خود را آلودند و به یکدیگر ظلم کردند. لطفا اینبار تجدیدنظر بفرمایید».
ندا با صلابتی عظیم پاسخ داد: «من چیزی میدانم که شما نمیدانید». مسافر به خود جرئتی داد و با تواضع پرسید: «هدف از رفتن من چیست؟».
ندا با مهر جواب داد: «انتخاب».
مسافر تکرار کرد: «انتخاب؟».
ندا رسید: «انتخاب بهترین از میان شما که نامتان انسان است».
فرمت محتوا | epub |
حجم | 1.۷۲ مگابایت |
تعداد صفحات | 344 صفحه |
زمان تقریبی مطالعه | ۱۱:۲۸:۰۰ |
نویسنده | بهاره احمدیان |
ناشر |