توی یک جنگل دور، یعنی همانجایی که شیرخان سلطان بیرقیبش بود، جوجهتیغی پیر و از کار افتادهای زندگی میکرد که دربهدر دنبال کار میگشت تا خرج خانوادهاش را تأمین کند اما فایدهای نداشت.
چند بار هم رفته بود ادارهی کاریابی جنگل اما کار دندانگیری پیدا نکرده بود.
این بود که روزها از بیکاری میرفت سراغ نقاشی. روزها وسایل کارش را برمیداشت و میرفت بالای تپهای که کنار جنگل بود و شروع میکرد به کشیدن منظرههای اطرافش.