خیلی پیش از جدا شدن دو کشور، یعنی آن موقعی که هنوز بچهای بیش نبودم، به لطف تنیس، تفاوت میان چک و اسلواک را میدانستم. مثلاً اینکه ایوان لندل چک و میروسلاو مچیر اسلواک است. و اگر مچیر، بازیکن اسلواک اهل فانتزی در بازی، مستعد و صمیمی بود، در عوض لندل چک پرکار، سرد و غیرصمیمی بود (با این حال به مدت ۲۷۰ هفته شمارهی یک جهان بود، رکوردی که فقط پیت سامپراس با ۲۸۶ هفته توانسته آن را بشکند). علاوه بر این، پدرم برایم گفت که در زمان جنگ اسلواکها تن به همکاری دادند، درحالیکه چکها مقاومت کردند. این در سر من (که از توانایی محدودی برای درک پیچیدگیهای عجیب جهان در آن دوره برخوردار بود) به این معنا بود که همهی چکها از اعضای جنبش مقاومت بودند، و همهی اسلواکها هم همکار اشغالگران، همینطوری و به شکل کاملاً طبیعی. حتی یک لحظه هم مثلاً به مورد فرانسه فکر نکرده بودم، که در اصل چنین طرحی از اوضاع و شرایط را زیر سؤال میبرد: مگر ما فرانسویها همزمان هم مقاومت و هم همکاری نکردیم؟ در حقیقت، فقط بعد از دانستن اینکه تیتو کروات بوده (خب پس همهی کرواتها تن به همکاری ندادهاند، و از همینجا هم پس همهی صربها هم از جنبش مقاومت نبودهاند) کمکم نگرشی تا حدودی روشنتر به شرایط چکسلواکی در دوران جنگ به دست آوردم: از سویی، بوهمیا ـ موراوی (به بیانی دیگر، همین چک کنونی) بود در اشغال آلمانها و ضمیمهشده توسط رایش (یعنی شرایط نهچندان مایهی رشک تحتالحمایگی، بهعنوان بخشی جداییناپذیر از آلمان بزرگ و معظم)؛ از سوی دیگر، دولت اسلواک بود، دولتی از نظر تئوریک و روی کاغذ مستقل اما در جرگهی حامیان نازیها.