کلید که توی قفل چرخید، چهارستون بدن گوهر لرزید. دلش آرامش میخواست. صدای تیکتاک ساعت و بوی عود و هومهوم کولر، تازه داشتند حالش را جا میآوردند. زل زد به پری که ده قیف خالی را مثل دیوانهها روی هم چیده بود و در را محکم بست. بعد دمپاییهای قرمزش را پوشید و نایلون بزرگ پُر از میوه را پرت کرد توی آشپزخانه. دو خواهر بههم سلام نکردند. هیچوقت سلام نمیکردند. باز معلوم نبود پری چه دستهگلی قرار بود آب بدهد. زیرلب هفتتا حمد خواند و فوت کرد طرفش. بند دلش پاره میشد وقتی اینطور عرقکرده و با آرایش غلیظ از خرید میآمد. صدبار به او گفته بود که حالا احمدآقا مدادچشمِ آبی و رژ قرمز روی صورت تو نبیند، چه میشود؟ کی آنطور آرایش کرده که تو میکنی؟ همینطوری تنِ آقاجان را توی گور میلرزاند، آن وقت پنجشنبهها شکلاتِ مغزدار میگذاشت توی سوپر دریانی. نه به آن خیرات، نه به این وضع خجالتآور. پری مانتو و شالش را پرت کرد روی کاناپه و غر زد «مثل جهنم گرم شده. میخوام فردا بچهها رو دعوت کنم. فهمیدی؟» معلوم است که فهمیده بود. از قیفهای خالی و توتفرنگیها و پلاستیک پُر از خرید فهمیده بود. کتاب سینوهه را گذاشت روی میز. «بعضی وقتا یه مشورتی هم با من بکنی، بد نیستا...»
«مثلاً اجازه بگیرم؟ چار نفر میآن دور هم میگیم میخندیم. بَده؟ مُردم از بس قیافهی عبوس دیدم.»