روبروی ایوان نجف ایستاده بودم و خیره نگاهش میکردم. ایوان هم داشت مرا نگاه میکرد. یکنفر داشت روضه میخواند. صدایش مثلِ صدای تو بود آنوقتها که برایم تنهایی روضه میخواندی. روضهاش که تمام شد خواستم عقبعقب از صحن بیرون بروم. دستم را دراز کردم دستش را بگیرم، نبود. دخترمان نبود. ایوان و آسمانِ ایوان دورِ سرم چرخیدند. روی پنجههای پاهایم بلند شدم. خیلی شلوغ بود. هرچه توان داشتم نگاه کردم. هُلم میدادند. فشارم میدادند. بهِم تنه میزدند. نمیدانستم کدام سمتی دنبالِ دخترمان بگردم. از صحن بیرونم راندند. با پای برهنه آمده بودم بیرون و آبخوریهای بیرونِ حرم را نگاه کردم. خواستم دوباره برگردم داخلِ صحن. نگذاشتند. گفتند باید از آنطرف بروم دوباره در صفِ «تَفتیش نِساء» بایستم. داشتم دیوانه میشدم. رفتم. نیمساعت طول کشید تا دوباره توانستم بروم داخلِ صحن. دیگر داشتم به این یقین میرسیدم که در این صحنِ باشکوه که حالا پُر بود از انبارِ کاهِ پُر از آدم، دیگر نمیتوانم پیدایش کنم و به این فکر میکردم که وقتی از این سفر برگردم بیدخترمان، چه نگاههایی سوزنوار نشانهام میروند و میسوزانندَم. حرفی هم برای گفتن نخواهم داشت. دیگر پاهایم دورِ صحن که میگشتند صحن هم دورِ سرم میگشت.
به ایوان متوسل شدم. یادِ سفرِ اولمان به اینجا افتادم که تو هم دقیقاً در همینجا مرا گم کرده بودی. یادت هست؟