

کتاب حالا این حکایت را بشنو...
حکایتهایی برای خوشبختی
نسخه الکترونیک کتاب حالا این حکایت را بشنو... به همراه هزاران کتاب دیگر از طریق اپلیکیشن رایگان فیدیبو در دسترس است. همین حالا دانلود کنید!
درباره کتاب حالا این حکایت را بشنو...
کتاب «حالا این حکایت را بشنو... » نوشته خورخه بوکای آرژانتینی تبار است. این کتاب بیش از سه میلیون نسخه در جهان فروش داشته است و به بیش از ۱۷ زبان ترجمه شده است. در بخشی از کتاب میخوانیم: دقیقاً ساعت چهار و نیم بود که دکمهی زنگ در را فشار دادم. در گشوده شد و من داخل شدم و به طرف طبقهی نُهم راه افتادم. رسیدم به طبقهی مورد نظر و جلوی درِ واحد منتظر ماندم. مدتی طولانی گذشت و خبری نشد. عاقبت از این بلاتکلیفی خسته شدم و زنگ درِ واحد موردنظر را فشار دادم. مردی که در را باز کرد لباسی به تن داشت که بیننده در نظر اول فکر میکرد برای رفتن به پارک آن را پوشیده است؛ شلوار جین، کفش ورزشی و یک تیشرت به رنگ نارنجی تند. لبخندزنان گفت: «سلام.» لبخند او به واقع دلگرمکننده بود. من هم در جواب گفتم: «سلام، دِمیان هستم.» «بله، میدانم. چی شد، چرا اینقدر معطل کردی تا بیایی بالا؟ گم شده بودی؟!» «نه، اصلاً. فقط نمیخواستم با زنگ زدن مزاحم شوم، گفتم شاید کسی پیش شما باشد.» سرش را به نشانهی تعجب تکان داد و گفت:«نمیخواستی مزاحم من شوی!» و بعد گویی با خودش زمزمه کند، گفت: «پس در اینصورت اصلاً نباید میآمدی...» زبانم بند آمده بود. این دومین جملهاش بود که خطاب به من میگفت و به قول معروف هنوز چایی نخورده پسرخاله شده بود!... عجب آدم پررویی! حال و هوای مکانی که خورخه در آن بیمارانش را میپذیرفت به گونهای بود که من به هیچوجه نمیتوانستم به آنجا بگویم دفتر کار.
نظرات کاربران درباره کتاب حالا این حکایت را بشنو...