«فیندوس گم میشود»، نوشته سون نوردکوئیست ( -۱۹۴۶) نویسنده و تصویرگر سوئدی است.
مجموعه «ماجراهای فیندوس» یکی از مجموعههای محبوب اوست که توسط خودش تصویرگری شده است.
این مجموعه را «زهرا قلعهنویی» به فارسی برگردانده و گروه سنی مخاطبان آن سالهای اول دبستان است.
دراین کتاب ماجرای گم شدن فیندوس گربه محبوب پتسون را میخوانیم.
داستان «فیندوس گم میشود»، اینگونه آغاز میشود:
«پتسون پیر با گربهاش فیندوس که روی پاهایش نشسته بود، داشت جدول حل میکرد. فیندوس گفت: «از گمشدنم بگو.»
پتسون گفت: «تو که گم نشدی، همینجا نشستهای.»
«داستان گمشدنم را میگم که کوچولو بودم.»
«آهان، که اینطور. ولی تو که اون داستان را میدونی، چند بار برات تعریف کردم!»
«باشه، بازم برام تعریف کن.»
پتسون جدولش را کنار گذاشت و گفت: «خب، چرا که نه! همهی داستان یا فقط اونجایی را که گم شدی؟
گربه گفت: «همه داستان و با خوشحالی خودش را جمع کرد.»
خب، کل داستان ازاینقرار بود: «روزی روزگاری پیرمردی بود که پتسون صدایش میکردند. او در کلبهی کوچکش در روستا زندگی میکرد و از زندگیاش کموبیش راضی بود.»
مشکل وقتی بود که تنها میشد. اگر واقعاً مجبور بود، میتوانست با همسایههایش حرف بزند، اما خب، آنها هم سرشان به زندگی خودشان گرم بود. البته مرغهای خانگیاش هم کنارش بودند، ولی خیلی حواسپرت بودند. وقتی پتسون به حرف زدن میافتاد، آنها به دنبال کرمی چیزی جیم میشدند. وقتی هم صحبت به درازا میکشید، هیچکدام از مرغها یکجا بند نمیشدند.
بعد از تاریکی، وقتی مرغها میرفتند توی لانه، پتسون بیشتر حس میکرد که کلبهی کوچکش سوت و کور است. سرگرمی دیگری نداشت و تنهای تنها بود.
روزی بتی اندرسون از مزرعهی کناری برای احوالپرسی به او سر زد. با خودش کلوچه آورده بود و پتسون هم زیر بوتهی یاس با قهوه از او پذیرایی کرد. اما پیرمرد کمحرف شده بود و بتی اندرسون متوجه شد که او دل و دماغ ندارد.
گفت:«تو به یک زن احتیاج داری تا خوشحالت کنه.« پتسون گفت: «اوه، نه، فکر نمیکنم. برای این کارها، دیگه خیلی دیره. من خیلی پیرم. به تنها بودن عادت کردم. فکر نمیکنم بتوانم زنی را اداره کنم.»
-«تو حتی گربه هم نداری.«
پتسون گفت: «نه» و کمی فکر کرد. «ولی گربهها خیلی آزاری ندارند، شاید یکی بگیرم».