قتی به خانه رسیدیم، خیلی دیر شده بود. ماری روی بوفه یادداشت گذاشته بود که حدود ساعت یازده برمیگردد. دخترها رفتند بالا توی اتاقشان، من هم رفتم حوله بیاورم. تا غذا را آماده کنم، آنها هم لباسِ راحتیشان را پوشیدند. روی کاناپهی سالن موهایشان را خشک کردم. جلوِ تلویزیون شام خوردیم، لیلا با هر لقمهای که میخورد خمیازه میکشید، غذا را نصفه رها کرد و درحالیکه شستش را میمکید خودش را چسباند به من. در عرض چند دقیقه خوابش برد. ماریون نمیخواست بخوابد، میگفت که خوابش نمیآید. عصبانی شدم، مجبور شدم صدایم را بالا ببرم، از این کار متنفر بودم، واقعاً عذابم میداد.
داشتم اولین لیوان ویسکیام را میخوردم که تصویر پیالا را روی صفحهی تلویزیون دیدم. دوربین روی چهرهاش ثابت شده بود، صدا را زیاد کردم، آنجا بود که فهمیدم؛ فهمیدم مُرده. انگار از درون فرو ریختم.
جلوِ تلویزیون بطری شراب را هم تمام کردم. یاد این جمله افتادم «غم همیشه میماند». پیالا به آن مهمانی شام لعنتی رفته بود، نشسته بود، دِسِرش را میخورد و درددل میکرد، با هر چه میگفت منقلب میشدم، کوچکترین حرفش مرا تحتتأثیر قرار میداد. تماشای این صحنه در من میل به مُردن ایجاد میکرد. زیبایی همیشه چنین حسی به من میداد، مرا در ضعف شدیدی فرو میبُرد که قابلتوصیف نیست. ناگهان به این فکر افتادم که بروم بالا، بچهها را ببینم و طوری که انگار آخرینبار است، در خواب تماشایشان کنم. اما از ترس اینکه مبادا بیدار شوند، در سالن ماندم.