(نسخه pdf)
بعدازظهر بود و هوا گرم. گربهکوچولو توی چمنزار گردش میکرد که ناگهان صدایی را شنید. اطرافش را نگاه کرد. خفاشی به طرف او پرید و گفت: «صدای جوجههاست. جوجههای پرندهای که لابهلای علفها لانه ساخته است...»
گربهکوچولو گفت: «صدایشان را میشنوم، اما خودشان را نمیبینم!»
خفاش گفت: «درست است. گاهی ما نمیتوانیم پرندهها یا حیوانها را ببینیم، اما صدای آنها را میشنویم.»
باز هم گربهکوچولو، صدای دیگری را شنید. به طرف صدا نگاه کرد و پرستو را دید که آواز میخواند. خفاش گفت: «پرستوها، با آوازشان به دیگران میگویند که به لانهی آنها نزدیک نشوند.»
گربهکوچولو گفت: «چه صدای قشنگی! کاش من هم میتوانستم، مثل پرستوها آواز بخوانم.»