(نسخه pdf)
روزی از روزهای بهار، گربهکوچولوی سفید، اطراف برکه قدم میزد. ناگهان موجودات کوچولویی را دید که تا آن روز ندیده بود.
قورباغه پرید و کنار او نشست و گفت: «اینها بچهقورباغه هستند. من هم اول اینطوری بودم. اما وقتی بزرگ شدم به این شکل درآمدم.»
گربهکوچولو باور نمیکرد. او گفت: «این غیرمم کن است!»