دویدم و دویدم
به مسجدی رسیدم
چندتا پرنده دیدم
طفلکیها انگاری خسته بودند
بالای گلدسته نشسته بودند
چندتا کبوتر روی گنبد بودند
با هرچی که تنبلی بود، بد بودند
تا سر گلدستهها پر میزدند
به دوستاشون اون بالا سر میزدند
اذان که شد باهمدیگه پریدند
تو آسمون آبی صف کشیدند
انگاری که وقت نمازشون بود
وقت خوش راز و نیازشون بود