یکی بود، یکی نبود؛ غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. داستان ما از یک شب شروع میشود؛ شبی قشنگ برای صدرای قصهی ما. آن شب برای او مثل شبهای دیگر نبود، چون قرار بود روز بعد به مدرسه برود و آنقدر خوشحال بود که خواب به چشمانش نمیآمد. صدای جیرجیرکها او را از دنیای فکرهای رنگارنگش به خود آورد و متوجه پنجرهی اتاقش کرد...
صدرا در حالی که مثل همیشه با ستاره ها بازی میکرد، چشمش به تصویر خرسی افتاد که انگار به او خیره شده بود. چندین بار چشمانش را باز و بسته کرد. فکر کرد دارد خواب میبیند؛ اما خواب نبود!