آفتاب پهن شده بود روی زمین. ساعت چند بود؟ شش؟ هفت؟ هشت؟ نه؟! بله! ساعت نه صبح بود و ماندانا هنوز توی رختخواب چرت میزد. موهایش ژولیده، صورتش کثیف، چشمهایش پف کرده، و آب دهنش گوشه لبهایش خشکیده. با چنین قیافهای، ماندانا ، یا به گفته شناسنامهاش ماندانا مرتب، گاهی سرش را از زیر پتو در میآورد، نگاهی به اطرا ف میانداخت، و دوباره سرش را میکرد زیر پتو. ...