آقای "هیچکس" را به طور اتفاقی در یکی از کافههای آدانا دیدم. سخت غرق در فکر بود و صورت ریشدارش را میان دستانش محصور کرده بود. چشمانی به رنگ آبی روشن داشت و سرش پر بود از فرهای ریز طلایی. برای مدتی به یکدیگر خیره شدیم، تا این که به ناگاه از جایش برخاست، سمت من آمد و شروع به عذرخواهی کرد که من را با کسی دیگر اشتباه گرفته است. در همان لحظه فهمیدم که تنها میخواهد سر صحبت را باز کند.
خیلی زود با یکدیگر دوست شدیم. بعدها به اصرار من، تمام داستان زندگیاش را برایم تعریف کرد. وقتی که به او گفتم باید تمام ماجرا را روی کاغذ بیاورد، خندید و گفت: "اگه خیلی دلت میخواد، خودت میتونی این کار رو بکنی!" من هم در طول تمام مدتی که داشت با شور و اشتیاق از روزهای زندگیاش میگفت، یادداشتبرداری مفصل کردم. بنابراین، پس از این نسخه، شاید نسخههای دوم، سوم و حتی چهارمی هم از سرگذشت این مرد در کار باشد.
میخواهید بدانید الان چه میکند؟ هیچ کس نمیداند! تنها بر اساس آن چه از لحظه لحظهی زندگی سخت و ملالآور این "هیچکس" میدانم، گمان میکنم باید جایی در ازمیر، یا استانبول و یا حتی وان باشد.